تیمسار خشمگین بود . چنان خشمگین که حتی صدایش می لرزید . دوستانش بعدها اعتراف کردند که در تمام مدت دوستی بلند مدتشان هرگز او را چنین ندیده بودند. او حتی برای نخستین بار بر سرشان داد زده بود که: « شما چطور توانستید بدون اجازة ی من دست به چنین کاری بزنید ؟ »
کسی در آن لحظه جرأت جواب نداشت . هر چند آن ها همان وقت هم که تصمیم به چنین کاری گرفتند ، از عواقبش بی اطلاع نبودند ، اما نه در این حد !
ماجرا از این قرار بود که سال ها پیش ، وقتی که او شب و روزش را در جبهه می گذراند ، بنیاد شهید به تعدادی از خانوادههای شهدا و جانبازان در یکی از شهرک های تازه تأسیس شمال تهران زمین می داد . آنان که از زندگی فرمانده شان از نزدیک اطلاع داشتند ، به فکر خانواده ی او افتادند . آن ها فکر می کردند صیاد به خانواده اش بی اعتناست فردا که آب ها از آسیاب بیفتد ، او حتی زنده هم بماند ، چه بسا خانواده اش سایبانی نداشته باشند . آن روز ها خانواده ی او در خانه ی سازمانی ارتش زندگی می کردند . پس دوستان او تصمیم گرفتند از رئیس بنیاد شهید برای فرمانده نیروی زمینی که از قضا خود جانباز هم بود ، قطعه زمینی بگیرند . حجتالاسلام کروبی هم که از زندگی او بی اطلاع نبود ، موافقت کرد و کار صورت گرفت . یاران فرمانده برای این که او را در مقابل کار انجام شده قرار دهند ، وام گرفتند و حتی خود نیز پولی فراهم کردند و دست بهکار ساختمان سازی شدند . تا این که در نیمه ی کار صیاد فهمید . به آنان به شدت تاخت. عصبانیتش که فروکش کرد ، از آنان عذر خواست. گفت می داند آنان قصد خدمت به او و خانواده اش را داشته اند اما او چنین استحقاقی ندارد. بعد برای آقای کروبی نامه نوشت و بعداز تشکر از مساعی او در حل مسکن ایشان ، گفت :
وقتی که در دانشگاه افسری تدریس می کرد ، تصمیم گرفت عملیات های بزرگ هشت سال دفاع مقدس را به دانشجویان تدریس کند. استقبال دانشجویان باعث شد برای نظام مند شدن این کار ، سازمانی تشکیل دهد . طرح تشکیلاتی نوشت به نام هیأت معارف جنگ.